در کتاب گرانسنگ الکافی اثر شیخ کلینی آمده است: محمدبن جحرش میگوید؛ حکیمه دختر امام موسی کاظم(ع) به من گفت دیدم امام رضا(ع) بر درِ انبار هیزم ایستاده، آهسته با کسی سخن میگوید و من هیچکس را نمیبینم. گفتم: «آقای من، با که آهسته سخن میگویید؟» فرمود: «ابنعامر زهرایی (از جنّیان) است. آمده از من سؤال کند و دردش را به من بگوید.» گفتم: «آقای من! دوست دارم صدایش را بشنوم.» فرمود: «اگر صدایش را بشنوی، یکسال تب میکنی.» گفتم: «آقای من! دوست دارم بشنوم.» فرمود: «بشنو.» در این حال، من صدایی شبیه سوت شنیدم، تب به سراغم آمد و یکسال تب کردم.
هیچ نظری موجود نیست