دکتر مهدی محقق، ادیب، فقیه، مصحح و شارح کتب فلسفی، متولد بهمن ۱۳۰۸ خورشیدی، استاد دانشگاه تهران است. او در شهر مشهد به دنیا آمده و دارای مدرک دکترا در رشته زبان و ادبیات فارسی و رشته الهیات از دانشگاه تهران است. محقق، بنیانگذار دایرهالمعارف تشیع و عضو سابق هیات امنای بنیاد دایرهالمعارف اسلامی و رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی است. همکلاسی و همشاگردی دکتر شهید بهشتی در دانشکده معقول و منقول یا همان الهیات بعدی بوده است. هردو به شوق دانستن و یادگیری بیشتر از حوزه به دانشگاه آمده بودند. در یک صبح خردادی به همراه علیرضا بهشتی، فرزند شهید بهشتی، و محمدحسن اصغرنیا، از بازماندههای حادثه هفت تیر، مهمان مهدی محقق بودیم تا از خاطراتش از همکلاسی شهیدش برایمان بگوید.
به گزارش ایسنا آنچه در پی میآید بخشی از گفتوگوی روزنامه شرق با دکتر محقق است:
شما همکلاسی دکتر شهید بهشتی بودید. نخستین خاطرهای که از ایشان دارید چیست؟
سال ١٣٢۵ بیش از ۴٠، ۵٠ نفر از طلاب قم و جاهای دیگر، در امتحان دانشکده الهیات، یا معقول و منقول شرکت کردند، وقتی اسم قبولشدگان را اعلام کردند مرحوم بهشتی شاگرد دوم و من شاگرد سوم شده بودم. در حقیقت ایشان شاگرد اول بودند، ولی شاگرد اول کسی بود که ٢۵ سال از ما بزرگتر بود و آدم محترمی بود و هرجا میرفت امتحان بدهد، به او نمره را میدادند. گاهی به جای «محرمی» که یک وقتی امام جمعه مسجد شاه میآمد بنابراین اگر او را حساب نکنیم، شاگرد اول دکتر بهشتی و شاگرد دوم من بودم. اولین خاطرهای که از مرحوم شهید بهشتی دارم این است که دیدم کتاب کلفتی زیر بغلش بود. گفتم این چیست؟ گفت این دایره المعارف اسلام است. نگاه کردم و گفتم اینکه انگلیسی است! گفت مگر تو نمیدانی که مستشرقین (خاورشناسان)، مقالات مهمی به صورت «الفبایی» نوشتهاند و من نمیدانستم. او میدانست و میخواند. این کنجکاوی ایشان را نشان میدهد. برخی اصولا آن کنجکاوی که چیزی را بیشتر یاد بگیرند، ندارند. ولی مرحوم شهید بهشتی کنجکاو بود یاد بگیرد. وقتی که لیسانس گرفتم نزد رئیس فرهنگ شهرستانها، آقای احمد راد رفتم که در عین حال، مستوفی مدرسه سپهسالار هم بود. او به من گفت قزوین و دامغان نیرو نیاز داریم… گفتم میخواهم بروم قم. گفت یک روز دیر آمدی. دیروز قم را به حسینی بهشتی دادیم.
سال ١٣۴٧ هم که به کنگرهای در «مون پلیه»، فرانسه رفته بودم، یکی از استادهای آلمانی پرسید ملا بهشتی را میشناسی؟ گفتم بله، ما دوست بوده ایم. گفت او وقتی آمد آلمان یک کلمه آلمانی بلد نبود، الان به زبان آلمانی درباره اسلام و فلسفه صحبت میکند. این را اشپولر، استاد دانشگاه و نویسنده کتابهای تاریخ مغول و دورههای نخستین اسلامی گفت.
به اعتقاد شما انگیزه شهید بهشتی، آقای امام موسی صدر و آقای علوی تهرانی، از اینکه یک دفعه از حوزه بلند میشوند و در آن سال میآیند دانشگاه چه بوده؟ باید یک موضع مشترکی داشته باشند.
وقتی مرحوم شهید مطهری نوشته بود اگر حوزههای علمی، میخواهد از این «انزوا» بیرون بیایند (این را من روزنامه اطلاعاتش را دارم) و باید در برنامهشان تجدید نظری انجام دهند. چرا صدها کشیش توانستهاند در دانشگاههای اروپا، استاد دانشگاه شوند. از حوزه چه کسی توانست؟ برای شهید بهشتی محیط حوزه و اهدافی که در آن بود کافی نبود. بنابراین بعدا این فرصت را پیدا کرد که به آلمان برود. به این دلیل که اینجا محیط تنگی است و رسالت آنها، رسالت بالاتری است.
سوال این است که چرا اینهایی که از حوزه به دانشگاه رفتند، این قدر مورد حسادت واقع شدند. همان زمان هم، علیه شهید بهشتی زیاد صحبت میشد.
اولا «کل فی نعمت محسود» هرکس که صاحب نعمتی باشد، مورد حسادت قرار میگیرد. خب زبان آلمانی بلد است، احترام بینالمللی دارد، نه مثل افراد تن پرور و تنبل. آدمهای جاهل، به آدمهای عالم حسادت میکنند، نمیتوانند ببینند کسی که هنوز وارد دانشگاه نشده دایرهالمعارف اسلام زیر دستش دیده میشود، مورد تنگ نظری قرار میگیرد. من که به عنوان یک روحانی نباید بنشینم اسلامِ من را فلان «مسیو» تعیین کند، باید خودم بدانم. شهید بهشتی رساله دکترایش را میآمد در موسسه ما مینوشت. چون وقتی به آلمان رفت بین دکترا و فوق لیسانسشان فاصلهای افتاد. میگفت کتابهایی که تو داری، کسی ندارد. ایشان را بعد از اتمام کارش اغلب شبها با ماشین تا خانه میرساندم. یک شب به من گفت محقق میدانی آخوندهای تهران من را تکفیر کردند؟
چه سالی؟
سال ۵١ و اینها بود. به بهشتی گفتم چطور؟ تعجب کردم. گفتم چه گفتی؟ ما را میگویند «ریش تراش» و «فکلی»، تو را برای چه؟ گفت برای دو چیز من را تکفیر کردند. یکی اینکه گفتیم اگر ما با برادران سنی دست اتحاد دهیم، همانطور که هدف آیتالله بروجردی هم همین بوده است و امام هم همین طور بوده (مگر امام نفرمودند برای اینکه اتحاد برقرار شود، آنجا میروی پشت سر آخوندهای سنی هم نماز بخوان). ما باید «سب شیخین» را رها کنیم. سب شیخین یعنی فحش دادن به خلیفه اول و دوم. ما مسلمانیم و متحد هستیم و یک دین داریم، چگونه باید به خلفا لعنت بفرستیم؟ این حرفش عاقلانه بود. غیر از این است؟
شاید اگر به حرف او گوش داده میشد، بسیاری از مشکلات بعدی پدید نمیآمد… .
احسنت. یکی هم برای اینکه گفته بود زن باید در اجتماع کار کند. همین قدر که یک روسری داشته باشد، مانتو داشته باشد، کافیست. میگفت من هم خودم میخواستم بروم بیرون، زنم را همینطور میبردم. خب این حرف عاقلانه است. مرحوم بهشتی کسی را هم که چادر دارد، مذمت نکرد.
دکتر بهشتی وقتی از آلمان برمیگردد، اولین سخنرانیاش در مسجد امام علی اصفهان است. همین که بسم الله الرحمن الرحیم میگوید، صحبتی میکند که برخی روحانیون با او بد میشوند. ایشان میگوید من مدتی که در اروپا بودم، به ویژه در هامبورگ، تمام خدماتم را مدیون همسرم هستم. اگر خانمم نبود من این موفقیتها را به دست نمیآوردم.
مرحوم راشد در زمان شاه با خانمش به مشهد آمده بود، خانمش هم چادر و حجاب کامل داشت؛ درحالی که با هم در بازار به حرم میرفتند دیده شده بودند. کاسبهای مشهد گفته بودند این چه آخوندی است که زنش را همراه خودش آورده! راشد گفت اگر خانمم با من به حرم نیاید با کدام مرد برود؟ این جور تنگ نظریها و حسادتها وقتی شیوع پیدا کند، همین میشود که شما میگویید. اگر مرحوم بهشتی هیچ نقطه ضعفی هم نداشت این چیزها را میگفتند.
چه ویژگی های مشترکی در شما و همکلاسیهایتان، امام موسی صدر، علوی تهرانی و شهید بهشتی بود؟
هدف علوی تهرانی این بود که بتواند نسل جوان و متجدد مملکت را متوجه اسلام و روحانیت کند و به هدفش رسید. مسجدش را از سه راه سیروس به مسجد حضرت امیر که کنار خوابگاه دانشجویان بود آورد و موفق هم شد. اغلب کسانی که دانشجو بودند میآمدند. رسالت شهید بهشتی این بود که بتواند در دنیای خارج و دانشگاههای خارجی، اسلام را به عنوان دینی مترقی معرفی کند. این نیاز به «زبان» داشت؛ بنابراین ١٣٢٧ که ٢٠ساله بود دایرهالمعارف اسلامی دستش بود. من هم در همان سن بودم، ولی اصلا نمیدانستم دایرهالمعارف اسلامی چیست؟ او هم به هدفش رسید. هدف من هم این بود که در دانشگاههای خارجی استاد باشم و بتوانم فلسفه اسلامی را معرفی کنم.
سه خصلت در شما و آیتالله بهشتی بود. یکی اینکه معتقدید نهالی که میکاری باید مواظبش باشی تا رشد کند. دوم درباره تربیت سرمایههای اجتماعی، یعنی نیروهای انسانی، سوم اینکه کارهایتان مستمر و مستدل است. هم امام موسی صدر، هم حضرتعالی، هم آقای علوی تهرانی و هم دکتر بهشتی می خواستید جوانان را جذب کنید. امام موسی صدر وقتی به لبنان میرود آنجا هم مدرسهسازی میکند. شهید بهشتی وارد دانشگاه میشود که ارتباط بین حوزه و دانشگاه را عملا برقرار کند در قم اولین مدرسه دین و دانش را ایشان درست میکند و بعد آلمانیها درباره دکتر بهشتی بعد از شهادتش با توجه به تشکیلاتی که برای انجمنهای اسلامی دانشجویان درست کرد، گفتند او نابغه سازماندهی قرن است. در ایران اصلا دکتر بهشتی در سال ۵۵ زیربنای جامعه روحانیت تهران را درست کرد. یک هفته بعد از انقلاب در ٢٩ بهمن، ایشان در کانون توحید تهران برای حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد. این خیلی شهامت میخواست. همچنین، کار دیگر ایشان این بود که محصولاتشان و نیروهایی را که تربیت کرده بود، تحویل جامعه اسلامی داد. روزنامه جمهوری اسلامی از محصولات عملی دیگر شهید بهشتی بود.
این برمیگردد به زدودن جهل و اینکه گفته میشود «جهل بر خلق مستولی شد»، در هر زمان که باشد. ناصرخسرو در کتاب جامع الحکمتین میگوید «باید فیلسوف، این علمالقَبان را که لقب آنها عالِم است به منزلت ستوران انگاشت که همان خوردن و خوابیدن برایشان کافیست و دین اسلام را از جهل ایشان خار گرفت.»
خاطره جالبی هم از شریعتی دارم که برایتان تعریف میکنم. من یک بار در سال ١٣٢٧ پدرش محمدتقی شریعتی را در خیابان دیدم. گفتم اینجا چه کار می کنید؟ گفت مالاریا گرفتهام و برای معالجه آمدهام، گفتم کجا زندگی میکنی؟ گفت مسافرخانه «اعیان». گفت فردا قرار است علی هم بیاید. گفتم شب بیا حجره من. من که شب نمیمانم. جالب این است که اولین بار که علی را دیدم ١۵ساله بود. یک ساعت با پدرش جروبحث میکرد. حق هم با پدرش بود. می گفت من میروم دبیرستان- نهمش را خوانده بود- پدرش میگفت، بابا تو بروی دبیرستان دیپلم بشوی، مشهد که دانشگاه ندارد، من هم که پول ندارم تو را تهران بفرستم. روی دستم میمانی! پس برو دانشسرای مقدماتی که لااقل بدانم در یک ده کورهای آموزگار میشوی! رفت دانشسرا. بابا راست میگفت. میگفت مشهد دانشگاه ندارد، تهران هم که من پول ندارم تو را بفرستم.
شما به جهت روش و نوع نگاهتان به موضوعات با روش حوزوی، در مقایسه با آن زمان که وارد دانشگاه شدید تفاوت را احساس کردید یا نه، دانشکده الهیات یا معقول و منقول، فقط مینیاتوری بود از آنچه قبلا در حوزه با آن آشنا شده بودید؟
نه، حوزه خیلی بالاتر بود. بنابراین، هم من و هم مرحوم شهید بهشتی آنجا رفته بودیم که فقط مدرک بگیریم. چیزی در آنجا یاد نمیگرفتیم، ما درس حوزه را خوانده بودیم. من نزد آملی و دکتر بهشتی هم فکر میکنم نزد محقق داماد، درس خوانده بودیم. دوره دکترایش هم برای ما تفریحی بود. من هم دکترای معقول و منقول گرفتم و هم دکترای ادبیات، چراکه میخواستم استاد شوم.
میگویند کتاب نظریه عدالت «راولز» در کتابخانه شهید بهشتی بوده است. راولز از فیلسوفان متاخر است. به نظر شما شهید بهشتی تا چه اندازه با او و آرایش آشنا بود؟
شهید بهشتی طبیعتا شخصی بود که حرف تازه را میگرفت، طبیعی است اگر چنین چیزی هم بوده باشد. مطهری هم این گونه بود. مطهری به من گفت هر دانشمند خارجیای که به ایران میآید با من آشنایش کن. در وجود او طلب بود و در کار هر دو نظم هم وجود داشت.