تازه ترین مطالب

آخرین دیدگاهها

چند حکایت از سعدی پیامبر ادب فارسی

چند حکایت از سعدی پیامبر ادب فارسی
اول اردیبهشت ماه در تقویم ملی ایرانیان همزمان با سالروز تولد شیخ اجل سعدی شیرازی كه فرهنگوران او را به‌عنوان استاد سخن می‌شناسند،یادروز سعدی نام گرفته است.

ابومحمد، شرف الدین ملقب به افصح المتکلمین، با تخلص سعدی از بزرگ‌ترین شاعران ایران است، که آسمان ادب فارسی را با نور خیره کننده خود روشن ساخت. وی در سال ۶۰۶ ق در شیراز و در میان خاندانی که همه از عالمان دین بودند، چشم به جهان گشود. در اوان کودکی پدرخویش را از دست داد. در سایه حمایت‌های بزرگان خاندان به مکتب رفت و مقدمات علوم ادبی و دینی را در شیراز آموخت و پس برای تکمیل تحصیلات به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه آن شهر به تحصیل پرداخت.
سعدی بعد از اتمام تحصیلات، سی سال از بهترین سال‌های عمرش را به سیر و سفر گذراند و حاصل آن، جهانی از آگاهی‌های تازه و آزمودنی‌های پُربَها بود که سرمایه سخن او گشت.

چند حکایت از سعدی پیامبر ادب فارسی

حکایت اول

از حاتم طایی پرسیدند: از خودت بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بله، روزی چهل شتر برای یکی از پادشاهان عرب قربانی کردم و مهمانی بر پا بود اما من برای انجام دادن کاری به جایی رفته بودم. خارکنی را دیدم که در آفتاب داغ به سختی کار می‌کند. به او گفتم: به مهمانی حاتم نمی‌روی که همه مردم بر سر سفره او نشسته‌اند. مرد که مرا نمی‌شناخت گفت: <هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد> و من او را به همت و جوانمردی از خودم برتر دیدم.

 

حکایت دوم

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند  نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم  که زور مردم آزاری ندارم ؟

 

حکایت سوم:

یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

 میاور سخن در میان سخن

 خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

 نگوید سخن تا نبیند خموش

 

حکایت چهارم

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به تایی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا