تازه ترین مطالب

آخرین دیدگاهها

۱۵داستان کوتاه و خاطره از زندگی سردار خیبر شهید حاج ابراهیم همت

۱۵داستان کوتاه و خاطره از زندگی سردار خیبر شهید حاج ابراهیم همت
15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سردار خيبر شهيد حاج ابراهيم همت

 

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار.

اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

***********************

خیلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه کرده بودندش.

 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر کس بخواهد روزه بگیرد، سحری به‌ش می‌رساند. ولی یک هفته نشده،‌ خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجی رسیده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یک لیوان آب به خوردشان داده بود که «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهیم بعد از ۲۴ ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییک‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا می‌کردند سرلشگر ناجی سر برسد.

ناجی در درگاه آشپزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشگر شکسته بود و می‌بایست چند صباحی تو بیمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خیال راحت روزه گرفتند.

***********************

اولین‌ دوره‌ی‌ نمایندگی‌ مجلس‌ داشت‌ شروع‌ می‌شد.

به‌ش‌ گفتم:

‌«خودت‌ رو آماده‌ کن‌، مردم‌ می‌خواهندت‌.»

قبلاً هم‌ به‌ش‌ گفته‌ بودم‌. جوابی‌ نمی‌داد. آن‌ روز گفت:‌ «نمی‌تونم‌.خداحافظی‌ِ شب‌ عملیات‌ِ بچه‌ها رو با هیچی‌ نمی‌تونم‌ عوض‌ کنم‌.»

***********************

به‌ش‌ پیله‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ بیا برویم‌ برات‌ آستین‌ بالا بزنیم‌.

گفت‌ : باشه‌.

فکر نمی‌کردیم‌ بگذارد حتی حرفش‌ را بزنیم‌.

خوش‌حال‌ شدیم‌.

گفت‌ :

 « من‌ زنی‌ می‌خوام‌ که‌ تا قدس‌ هم‌راهم‌ بیاد.»

***********************

چه‌قدر دوست‌ داشتم‌ امام‌ عقدمان‌ کند. تنها خواهشم‌ همین‌ بود.

گفت‌ :

«هرچیز دیگه‌ بخواهید دریغ‌ نمی‌کنم‌. فقط‌ خواهش‌ می‌کنم‌ از من‌نخواهید لحظه‌ای‌ از عمر این‌ مرد رو صرف‌ خودم‌ کنم‌. من‌ نمی‌تونم‌سر پل‌ صراط‌ جواب‌ بدم‌.»

 

 

***********************

وقتی‌ می‌گفت‌ فلان‌ ساعت‌ می‌آیم‌، می‌آمد.

 بیش‌تر اوقات‌ قبل‌ از این‌که‌زنگ‌ بزند، در را باز می‌کردم‌.

می‌خندید.

***********************

از وقتی‌ این‌ ظرف‌های‌ تفلون‌ را خریده‌ بودیم‌، چند بار گفته‌ بود «یادت‌نره‌! فقط‌ قاشق‌ چوبی‌ به‌ش‌ بزنی‌.»

دیگر داشت‌ بهم‌ بر می‌خورد. با دل‌خوری‌ گفتم‌ :«ابراهیم‌! تو که‌ این‌قدرخسیس‌ نبودی‌.»

برای‌ این‌ که‌ سوء تفاهم‌ نشود، زود گفت‌ «نه‌! آدم‌ تا اون‌جا که‌ می‌تونه‌،باید همه‌ چیز رو حفظ‌ کنه‌. باید طوری‌ زندگی‌ کنه‌ که‌ کوچک‌ترین گناهی‌ نکنه‌.»

***********************

ریخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را می‌بوسیدند. هرکار می‌کردی‌، نمی‌توانستی‌ حاجی‌ را از دستشان‌ خلاص‌ کنی‌. انگاردخیل‌ بسته‌ باشند، ول‌کن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجی‌ توی‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ دیده‌ بود؛ زیر چشمش‌ کبود شده‌ بود، حتا یک‌بارانگشتش‌ شکسته‌ بود.

سوار ماشین‌ که‌ می‌شد، لپ‌هایش‌ سرخ‌ شده‌ بود، این‌قدر که‌ بچه‌هالپ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند برای‌ تبرک‌! باید با فوت‌ و فن‌ برای‌سخن‌رانی‌ می‌آوردیم‌ و می‌بردیمش‌.

 ـ خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ یواشکی‌ آوردنش‌؟ وقتی‌ خواست‌ بره‌ چی‌؟

بین‌ بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ و می‌شنیدم‌ چی‌ پچ‌پچ‌ می‌کنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ می‌کشیدند. حاجی‌ را یواشکی‌ آورده‌ بودیم‌ و توی‌ چادرقایمش‌ کرده‌ بودیم‌. بعد که‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجی‌ برای‌ سخن‌رانی‌آمد. بچه‌ها خیلی‌ دل‌خور شده‌ بودند.

 سریع‌ سوار ماشین‌ کردیمش‌. تا چندصدمتر، ده‌، بیست‌ نفری‌ به‌ماشین‌ آویزان‌ بودند. آخر مجبور شدیم‌ بایستیم‌ و حاجی‌ بیاید پایین‌.

***********************

بچه‌ها کسل‌ بودند و بی‌حوصله‌. حاجی‌ سر در گوش‌ یکی‌ برده‌ بود وزیرچشمی‌ بقیه‌ را می‌پایید. انگار شیطنتش‌ گل‌ کرده‌ بود.

 عراقی‌ آمد تُو و حاجی‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دویدند دور آن‌ها. حاجی‌عراقی‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ کنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌می‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر یک‌ نفر خالی‌ کنند، ریختند سر عراقی‌و شروع‌ کردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجی‌ هم‌ هیچی‌ نمی‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ می‌کرد. یکی‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ کنار سر عراقی‌.

عراقی‌ رنگش‌ پرید و زبان‌ باز کرد که‌ «بابا، نکُشید! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ کرد تندتند، لباس‌هایی‌ را که‌ کِش‌ رفته‌ بود کندن‌ و غر زدن‌ که‌«حاجی‌جون‌، تو هم‌ با این‌ نقشه‌هات‌. نزدیک‌ بود ما رو به‌ کشتن‌ بدی‌.حالا شبیه‌ عراقی‌هاییم‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌…»

بچه‌ها می‌خندیدند.                       حاجی‌ هم‌ می‌خندید.

***********************

ساعت‌ یک‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.

صدای‌ شُرشُر آب‌ می‌آمد. توی‌تاریکی‌ نفهمیدم‌ کی‌ است‌. یکی‌ پای‌ تانکر نشسته‌ بود و یواش‌، طوری‌که‌ کسی‌ بیدار نشود، ظرف‌ها را می‌شست‌.

 جلوتر رفتم‌.

حاجی‌ بود.

***********************

سر تا پاش‌ خاکی‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود ندیده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ یه‌ دوش‌ بگیر، یه‌ غذایی‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ایستاد. آستین‌هاش‌ را پایین‌ کشید و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ که‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

کنارش‌ ایستادم‌. حس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ ممکن‌ است‌ بیفتد زمین‌. شایداین‌جوری‌ می‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرمای‌ استخوان‌سوزش‌.

 اورکت‌ها را آوردیم‌ و بین‌ بچه‌هاقسمت‌ کردیم‌. نگرفت‌.

گفت‌:

 «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ می‌پوشم‌.»

تا آن‌جا بودیم‌، می‌لرزید از سرما.

***********************

تا دو، سه‌ی‌ نصفه‌ شب‌ هی‌ وضو می‌گرفت‌ و می‌آمد سراغ‌ نقشه‌ها و به‌دقت‌ وارسیشان‌ می‌کرد. یک‌وقت‌ می‌دیدی‌ همان‌جا روی‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده‌.

 خودش‌ می‌گفت‌ «من‌ کیلومتری‌ می‌خوابم‌.»

واقعاً همین‌طور بود. فقط‌ وقتی‌ راحت‌ می‌خوابید که‌ توی‌ جاده‌ باماشین‌ می‌رفتیم‌.

 عملیات‌ خیبر، وقتی‌ کار ضروری‌ داشتند، رو دست‌ نگهش‌ می‌داشتند. تا رهاش‌ می‌کردند، بی‌هوش‌ می‌شد.

 این‌قدر که‌ بی‌خوابی‌ کشیده‌ بود.

***********************

نمی‌گذاشت‌ ساکش‌ را ببندم‌. مراعات‌ می‌کرد. بالاخره‌ یک‌ بار بستم‌.

دعا گذاشتم‌ توی‌ ساکش‌. یک‌ بسته‌ تخمه‌ که‌ بعد شهادتش‌ باز نشده‌،با ساک‌ برایم‌ آوردند. یک‌ جفت‌ جوراب‌ هم‌ گذاشتم‌. ازشان‌ خوشش‌آمد.

گفتم‌ «می‌خوای‌ دو، سه‌ جفت‌ دیگه‌ برات‌ بخرم‌؟»

گفت‌ «بذار این‌ها پاره‌ بشن‌، بعد.»

همان‌ جوراب‌ها پاش‌ بود، وقتی‌ جنازه‌اش‌ برگشت‌.

***********************

از موتور پریدیم‌ پایین‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتیم‌ که‌ له‌ نشود.بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌ پوشیده‌ بود. جثه‌ی‌ ریزی‌ داشت‌، ولی‌مشخص‌ نبود کی‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود.

 قرارگاه‌ وضعیت‌ عادی‌ نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفیدوسط‌ِ سنگر را زدم‌ کنار. حاجی‌ آن‌جا هم‌ نبود. یکی‌ از بچه‌ها من‌ راکشید طرف‌ خودش‌ و یواشکی‌ گفت‌ “از حاجی‌ خبر داری‌؟ می‌گن‌شهید شده‌.”

نه‌! امکان‌ نداشت‌. خودم‌ یک‌ ساعت‌ پیش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌.یک‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پرید. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ کردم‌. پریدیم‌ پشت‌موتور که‌ راه‌ آمده‌ را برگردیم‌.

 جنازه‌ نبود. ولی‌ ردّ خون‌ِ تازه‌ تا یک‌ جایی‌ روی‌ زمین‌ کشیده‌ شده‌ بود.گفتند “بروید معراج‌، شاید نشانی‌ پیدا کردید.”

 بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌. زیپ‌ بادگیر را باز کردم‌؛ عرق‌گیر قهوه‌ای‌ وچراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عملیات‌ دیده‌ بودم‌ مسئول‌ تدارکات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی‌. دیگر هیچ‌ شکی‌ نداشتم‌.

 هوا سنگین‌ بود. هیچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی‌ پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال‌ او. حیفم‌ آمد دوکوهه‌ برای‌ بار آخر،حاجی‌ را نبیند. ساختمان‌ها قد کشیده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی‌برمی‌گشتیم‌، هرچه‌ دورتر می‌شدیم‌، می‌دیدم‌ کوتاه‌تر می‌شوند. انگارآن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند.

 

 

 

برگرفته از کتاب « همت » از مجموعه کتب  یادگاران

نظرها

هیچ نظری موجود نیست

نظر خود را بنویسید



نام:


دیدگاه شما: